مهربانی را از باران بیاموز که
در ترنمش
علف هرز وگل سرخ یکیست
دستی که گل اهدا می کند
خودش هم بوی گل می گیرد.
تقدیم به تو عزیز مهربانم
ياد قلبت باشد؛ يک نفر هست که اين جا...
بين آدم هايي، که همه سرد و غريبند با تو....
تک و تنها، به تو مي انديشد!
و کمي،
دلش از دوري تو دلگير است . . .
مهربانم، اي خوب!
ياد قلبت باشد؛ يک نفر هست که چشمش ،...
به رهت دوخته بر در مانده...
و شب و روز دعايش اينست؛...
زير اين سقف بلند، هر کجايي هستي، به سلامت باشي...
و دلت همواره، محو شادي و تبسم باشد..
سر انگشتانم که مي سوزد
يعني وقت نوشتن از توست
بيا در خيالم
آرام بنشين
مي خواهم صداي نفس هايت را بنويسم.
تنهايي رو دوست ندارم ،
اما دوست دارم در قلب تــــــو تنها باشم...
تنـــــهاي تنــــهای تنــــــــــــها....
گاهي دلگرمي يک دوست ،
آنقدر معجزه ميکند
که انگار خدا ،
در زمين ، کنار توست . .
بسلامتي مترسک
که با لبخندي به پهناي وجودش
و دستهايي باز به فراخي آرزويش
در حسرت يک آغوش گرم جان داد
چه دعایی کنمت بهتر از این
خنده ات از ته دل ،
گریه ات از سر شوق،
روزگارت همه شاد
سفره ات رنگارنگ،
تنت سالم و شاد،
که بخندی همه عمر
زندگی اگر هزار بار دیگر بود . .
بار دیگر تو . .
بار دیگر تو . .
بار دیگر تو . .
رسيدن به توشیرین ترین بهانه ای ست که
می شود با آن به رنج زندگی هم دل بست
و میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست....
رسيدن به تو معراج دست های من است
وقتی که خداراعاشقانه شکر می گویم...
اگه می تونستم تو دنیا یه چیز دیگه باشم ....
می خواستم اشک تو باشم...
که تو چشمات متولد بشم
روی گونه هات زندگی کنم
و روی لب هات بمیرم
همیشه نمی توان زد به بی خیالی و گفت :
تنها آمَده اَم ؛ تنها می روم ....
یک وقت هایی ،شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای ....
کَم می آوری ..........
دل وامانده اَم یک نَفَر را می خواهد
وقتي اوني که عاشقشي
از پشت بغلت ميکنه
دستاشو حلقه ميکنه دورت
نفساي گرمش ميخوره به گردنت
آروم زيره گوشت زمزمه مي کنه :
" دوستت دارم"

در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی
بیروی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم
در عشق که مردم را از پوست برون آرد
از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم


تو عاشقِ عشق بی کسی های منی
در هر نفسم ، هم نفسی های منی
گمگشته خیال عاشقی در سر من
چون عطر و شمیمِ اطلسی های منی

سیه چشمی به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد میداد
مرا از یاد برد آخر ولی من
به جز او عالمی را بردم از یاد
تو را روی گلبرگ ها می نویسم
در آغاز ،در انتها می نویسم
در آغاز دفترچه ی مشق هایم
تو را گر چه من بود ما می نویسم
از ته کوچه مرا میبینی
میشناسیم و در می بندی
شاید ای با غم من بیگانه
بر من از پنجره ای می خندی
در دیده ی دل جلوه گرت می بینم
هر لحظه به شکل دگرت میبینم
هربار که بر دیده ی دل میگذری
از بار دگر خوب ترت می بینم

مرا حلوا هوس کردست حلوا
میفکن وعدۀ حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست
که هردم می رسد بویش ز بالا


بگو ای یار همراز این چه راز است ؟
دگرگون گشته ای باز این چه راز است؟
دگربار این چه دام است و چه دانه ست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه راز است؟


قرار زندگانی آن نگار است
که دل در جست و جویش بی قرار است
مرا سودای او دامن گرفته
که این سودا نه آن سودای پاراست

بگو ای یار همراز این چه راز است ؟
دگرگون گشته ای باز این چه راز است؟
دگربار این چه دام است و چه دانه ست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه راز است؟
ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خوابست آن حریفان را جواب است
تو می دانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتابست

دو چشم آهوانش شیرگیراست
کزاو برمن روان باران تیر است
به گیسویش ازآن می پیچد این جان
که دل زنجیر زلفش را اسیر است



آواره کوه و دشتــم ای تنهایی !
یک عمر پی توگشتم ای تنهایی
شراست هرآنچه میرسانی برمن
از خیر تو هم گذشتم ای تنهایی



درکنج قفس هم آشیان می خواهم
دلتنگم و ازغمت امان می خواهم
چون روزن چشم های دریایی تو
یک پنجره روبه آسمان می خواهم



با عشق به فکرهای خامم انداخت
درمحضر عقل از احترامم انداخت
صیاد لبش به نقطه ضعفم پی برد
با دانه خال خود به دامم انداخت!



آمیخت به صحرای تو رودم آنروز
خشکید سرا پای وجودم آن روز !
آنروز ندیده بودم ایکاش تو را...
ای کاش تو را ندیده بودم آن روز

چیزی که تورا دائم ازآن پرهیزاست
دعوای من و تو بر سرآن چیز است
آن چیز که ما به خاطرش می جنگیم
همزیستی مسا لمت آمیز است !


مست است می از شراب سرخ لب تو
شب روشن از آفتاب سرخ لب تو
شرحیست شگفت موبه موآن خط سبز
بر حاشیه کتاب سرخ لب تو !



هر بار هوای سا حلم می گیرد
شب عکس تورامقابلم می گیرد
مثل دل آسمان دوراز مهتاب...
وقتی که تونیستی دلم می گیرد



ای عشق! توخورشیدی ومشهودترین
آن ذره منم که بی تو نا بود ترین ...
ای در طلب ساده ترین صید! بیا...!
من : ما هی این آب گل آ لود تر ین



دل غمگین من را شاد بردی
نه آهسـته که مثـل باد بردی
بسختی جای دادم دردلت عشق
به آسـانی مـرا از یاد بردی



آن روز که حرف شاید و باید شد
باید که اسیر هرچه پیش آید شد
اینقدر نگو نمی شود با هم بود
مایوس نباش سعی کن شاید شد

اگه يه شب اومدي ديدي كه نيستم ..
ديگه رفتم .. ديگه تورو بردم زيادم ،،،
ديگه خاموشه چراغم ، نگي چرا؟؟؟؟؟؟؟
اگه يه روز دلت تنگ شد واسم
اگه دستات نرسيد به دستم ....
نكني شكايت از كسي...
خودت گفتي كه بتو نميرسم.........
تو را روی گلبرگ ها می نویسم
در آغاز ،در انتها می نویسم
در آغاز دفترچه ی مشق هایم
تو را گر چه من بود ما می نوسم
فرمانروایــــــــــــی میکنی
بدون هیچ نائب السلطنه ای
کسی نمیداند چه لذتــــــــی دارد
بهترین پادشاه تاریخ را در
دل داشــــــــــتن....!
.: Weblog Themes By Pichak :.